همسر

همسر

همسر
همسر

همسر

همسر

روابط زناشویی ما با مشکل مواجه شده است



احسان و هستی زندگی رمانتیک بسیار زیبایی داشتند. اما چه چیزی باعث می شود که علاقه مردی به زندگی زیبایش کم شود؟ آیا این زندگی دوامی دارد یا … ؟

صحبتهای زن:

چرا من نمی‌توانم احسان را نسبت به خودم بر انگیخته کنم؟ از آخرین باری که با هم یک رابطه زناشویی خوب داشتیم 8 ماه می‌گذرد. بعد از آن چند باری تلاش کردیم، اما او تمایل چندانی نشان نمی‌داد. احسان زود می‌خوابید، در حالیکه من وحشت زده و ناراحت تا صبح بیدار می‌ماندم. این روزها همیشه من هستم که در رابطه زناشویی پیشقدم می‌شوم. اگر این کار را نکنم، هیچ چیزی اتفاق نمی‌افتد و او هیچ گاه پیش قدم نمی‌شود. احسان هیچ حرکتی از خود نشان نمی‌دهد. تمام شب را جلوی تلویزیون بیدار می‌ماند.

از زمانیکه من و احسان با هم آشنا شدیم اوقات بسیار خوبی داشتیم. قبل از اینکه این مشکل بوجود بیاید، رابطه زناشوییی بسیار خوبی با هم داشتیم. احسان همیشه مرا غافلگیر می‌کرد ؛ برای مسافرت های کوتاه درروزهای تعطیل اتاقی در هتل رزور می‌کرد و مانند عروس و دامادی که در ماه عسل بسر می‌برند رفتار می‌کردیم.

زمانی که احسان را ملاقات کردم او مردی بسیار گرم بود، او همیشه مراقب احساسات من نیز بود. فکر می‌کنم این هنر او بود که باعث می‌شد رابطه ما رابطه زناشویی خوبی داشته باشد. او کار پدرش را دنبال می‌کرد اما استعداد ذاتی اش در موسیقی بود

نمی دانم مشکل ما از چه زمانی شروع شد. اما یک زمان متوجه شدم که احسان قادر به برقراری رابطه مثل قبل نیست. بعد از آن احسان بلند شد و تلویزیون را روشن کرد و به همین سادگی رابطه زناشویی ما تمام شد. بعد از آن احسان دیگر اصراری به داشتن رابطه با من نداشت. چند بار به وی گفتم که نمی‌خواهم تا آخر عمرم مانند یک زن مجرد زندگی کنم.

بعد از آن اتفاق ما همدیگر را نوازش نمی‌کردیم

زمانی که با دوستان مان بیرون می‌رفتیم به آنها حسادت می‌کردم. آن ها به همدیگر محبت می‌کردند، مشخص بود که در رابطه زناشویی شان هم مشکلی وجود ندارد. یک بار با یکی از دوستان مان برای چند ماه به یک سفر رفتیم، نمی‌توانستم آنها را نگاه کنم ؛ نمی‌توانستم ببینم دستهای همدیگر را عاشقانه می‌گیرند در حالیکه من و احسان حتی دیگر دست مان به هم نمی‌خورد و یکدیگر را نوازش نمی‌کردیم.

زمانی واقعا دچار افسردگی شدم که شنیدم یکی از دوستانم باردار شده است. شوهرش مثل پروانه دورش می‌چرخید و با تحسین نگاهش می‌کرد، به شکمش دست می‌کشید، آنقدر عاشق به نظر می‌رسیدند که من می‌خواستم به بدبختی خودم گریه کنم. زنی سی ساله هستم که می‌خواهم دیگر خانواده خودم را تشکیل بدهم. اما آن طور که مشخص است از نظر بیولوژیکی امکان آن را ندارم که فرزندانی از خودم داشته باشم. یک شب احساسات ام را برای احسان بیان کردم و او بسیار عصبانی شد و به گاراژ رفت و تا ساعت‌ها ساز نواخت. صبح روز بعد به او گفتم اگر دیگر برایش جذابیتی ندارم، از هم جدا شویم. اما باز هم مثل همیشه سکوت کرد.

اما فکر می‌کنم همین که احسان قبول کرده با یک مشاور ملاقات داشته باشد علامت خوبی است. زمانی که به وی گفتم باید نزد یک مشاور خانواده برویم، ‌ به من گفت قبل از اینکه یک جلسه دو نفری با مشاور داشته باشیم ترجیح می‌دهد یک جلسه به صورت انفرادی با مشاور صحبت کند. اگر احسان قبول نمی‌کرد که با من نزد مشاور بیاید از وی طلاق می‌گرفتم.

احسان می‌گوید

من از شکست می‌ترسم

من دیگر نمی‌توانم رابطه زناشویی داشته باشم. صریح بگویم، ‌ می‌ترسم دوباره با همسرم رابطه زناشویی داشته باشم و شکست بخورم – هستی ناراحتی اش را از این بابت نشان می‌دهد. او می‌گوید: «فکر می‌کنم دیگر نمی‌توانم تو را برانگیخته کنم» یا «دیگر نمی‌خواهم مانند زن‌های مجرد زندگی کنم». این حرف‌هایش کار من را سخت تر می‌کند.

کاش می‌دانستم چرا نمی‌توانم به هستی جواب بدهم. او زیباترین زنی است که تا بحال دیده ام. ما در همه زمینه‌های زندگی با هم سازگار بوده ایم، مخصوصا در مورد رابطه زناشویی. میل رابطه زناشوییی هستی به اندازه من قوی است، و این خیلی خوب است. در زندگی مان هم همینطور ؛ او زنی است که میل به زندگی دارد و باعث شده تا اعتماد به نفس من هم بالا برود و کار آهنگسازی را که همیشه آرزویش را داشتم آغاز کنم.

همیشه دوست داشتم یک موسیقی دان شوم، اما والدینم با این کار من به شدت مخالفت می‌کردند و اصرار داشتند که کار پدرم را ادامه بدهم چرا که از نظر اجتماعی آن را مناسب تر می‌دانستند. آنها اجازه نمی‌دادند که من رویاهایم را دنبال کنم. بعد از مدتی به من پول میدادند تا شهریه کلاس‌های موسیقی که میرفتم را بپردازم. حتی بعد از آن پدرم پیشنهاد کرد که من به دانشگاه در رشته موسیقی فکر کنم و بری آن اقدام کنم تا یک موسیقی دان حرفه ای شوم، اما به این شرط که اگر نتوانستم در موسیقی حرفه ای باشم، برگردم و کار وی را ادامه دهم !

اما اگر موفق نشدم، پدرم کارش را به برادر بزرگترم آموزش می‌داد و او را جانشین خودش می‌کرد. او همیشه پسر مورد علاقه پدرم بود، در مدرسه و ورزش از من بهتر بود. او قبل از من ازدواج کرد و قبل از من به پدرم " نوه " هدیه داد. من هیچ گاه نتوانستم رابطه خوبی با او داشته باشم. از ترس شکست ریسک نکردم. موسیقی نخواندم و کار پدرم را ادامه دادم. مسئله اینجا بود که برادرم هم آنجا کار میکرد و کارش را دوست داشت. او یک تاجر واقعی بود، درست برعکس من. یک بار دیگر هم، او برنده شد.

احسان ادامه می‌دهد

می دانم که این مشکل من است، ‌اما برایم سخت بود که در مورد آن با کسی صحبت کنم. فکر می‌کردم که بلاخره روزی می‌توانم به مشکلم اشاره کنم. اما یک روز یکی از بزرگترین و مهمترین قراداد‌هایم را از دست دادم. همان روز برادرم یک قراداد مهم و حیاتی با یکی از بزرگترین کمپانی‌های تجاری امضا کرده بود، ‌و پدرم او را به یک رستوران دعوت کرد تا با هم جشن بگیرند. احساس می‌کردم یک بازنده هستم.

وقتی به خانه رسیدم، هستی گفت که دو تن از دوستان مان منتظر بدنیا آمدن فرزندشان هستند. شوهر او اولین دوستم بود که پدر شده بود، این خبر به شدت مرا افسرده کرد. ناگهان، پیش خودم تصور کردم که بعد از یک روز سخت کاری به خانه ای برگشته ام که هستی و فرزندانم انتظار مرا می‌کشند. فقط به تمام مسئولیتی فکر کردم که بعد از بچه دار شدن گریبانم را می‌گرفت، ‌به شدت نگران و بهم ریخته بودم، همان زمان هستی شروع به نوازش من کرد. اما دوست نداشتم رابطه ای را بدون اشتیاق شروع کنم.

بعد از آن روز چند بار سعی کردم تا مثل همیشه رابطه زناشویی خوبی داشته باشم، اما نتیجه ناامید کننده بود. دیگر دوست نداشتم سراغ هستی بروم و با وی رابطه داشته باشم. شاید از نظر فیزیکی هم دچار مشکلی شده بودم. طبیعی نیست مردی در سن سی سالگی امیال زناشویی اش را از دست بدهد.

حالا هستی می‌گوید که می‌خواهد فرزندی از خود داشته باشد، اما من مطمئن نیستم که برای پدر شدن آمادگی داشته باشم. زمانیکه بعه برادرم و همسرش نگاه می‌کنم، ‌می بینم که زندگی شان به فرزندان، ملاقات با اولیای مدرسه، و پس انداز کردن برای دانشگاه فرزندان شان خلاصه شده است. اما این خواسته من نیست. من دوست دارم با همسرم گردش کنم بدون گریه بچه، یا توجه مداوم به نیازهای او ؛

مسئله این نیست که می‌خواهم پدر باشم یا نه ؛موضوع این است که رابطه رابطه زناشویی ما دچار مشکل شده است و اگر نتوانیم آن را حل کنیم هستی مرا ترک می‌کند و به دنبال مردی می‌رود که بتواند نیازهای او را پاسخ بدهد. نمی‌دانم آیا قابل درمان هستم یا نه، ‌اما دوست دارم زندگی زناشویی ام را حفظ کنم.

مشاور می‌گوید

ترس از شکست

حدس می‌زنم مشکل بدنی احسان، عاطفی باشد. برای مردی در سنین سی سالگی مشکل فیزیکی خاصی برای ناتوانی در رابطه زناشویی وجود ندارد اما در این مورد ترس از شکست باعث بوجود آمدن ناتوانی شده است.

هدف من این است که احسان را راهنمایی کنم تا علت ترس از شکست خود را پیدا کند: احساساتش در مورد کار، ‌ پشیمانی در مورد دنبال نکردن علاقه اش به موسیقی، ناامیدی و ترس از پدر شدن، ‌ و فشارهای روحی که هستی در مورد داشتن رابطه زناشویی و فرزند به او وارد می‌آورد.

در ابتدا، ‌ ما موقعیت احسان را بررسی کردیم. او به ندرت در مورد مسائل کاری با همسرش صحبت می‌کند، ‌پس هستی فکر می‌کند کار احسان خوب است و او هیچ مشکلی ندارد. اما در دفتر کار، احسان احساساتش را بروز می‌دهد. او می‌گوید: «من فقط این کار را برای این انجام می‌دهم که بتوانم از پس خرج خانه برآیم.»

«موسیقی چیزی است که به زندگی من ارزش می‌دهد. می‌دانم که می‌توانم اثر ارزشمندی از خودم به جای بگذارم، در محل کارم مشکل دارم و همیشه اشتباه می‌کنم، اما نمی‌توانم بگذارم پدرم از من ناامید شود – مخصوصا وقتی که برادرم در کارش موفق است.» هستی از سختی که احسان در محل کارش با آن روبرو می‌شد، کاملا بی خبر بود و بعد از شنیدن صحبت‌های شوهرش شوکه شد.

احسان فکر می‌کرد اگر زمانی بچه دار شوند مجبور است یک تنه بار مسئولیت بچه‌ها را به دوش بکشد. اما هستی گفت: «قصد ندارم زمانی که بچه دار شدم کارم را رها کنم. فکر می‌کردم این را می‌دانستی. شاید برای یک پرستار ماندن در خانه خوب باشد، اما برای من کسل کننده است.»

این زوج را تشویق کردم که در مورد مسائلی از این دست با هم صحبت کنند و به توافق برسند. هستی پیشنهاد کرد که بعد از بچه دار شدن احسان خانه بماند و کار موسیقی اش را هم دنبال کند. اما احسان با این موضوع مخالفت کرد و گفت من دوست ندارم موسیقی شغل من شود.

مسئله اینجا بود که احسان نمی‌خواست پدرش را ناامید کند و با برادرش مقایسه شود. من به وی پیشنهاد کردم که عملکرد واقعی اش را روی یک کاغذ بنویسد: قرادادهایی که در آنها موفق می‌شود و تاثیری که کار وی روی بهره وری شرکت دارد. برای اولین بار، ‌احسان فهمید که آنقدر هم که فکر می‌کرد بی فایده نیست. او هم به اندازه برادرش موفق به بستن قراردادهای مهم می‌شد.

مقام پدری
ما در قدم بعدی در مورد پدر شدن احسان صحبت کردیم. جدا از مسائل مادی، احسان دوست نداشت آزادی‌های خود را قربانی نیازهای بچه کند. والدین و برادر احسان همه زندگی خود را وقف فرزندان شان کرده بودند، پس احسان از یک پدر تصوری مانند پدر و برادر خودش داشت. هستی می‌گوید: «بچه‌ها خیلی چیزها را تغییر می‌دهند. اما من اصلا قصد ندارم زمانی را که مختص خودمان است فدای بچه‌ها کنم ما می توانیم با برنامه ریزی به مسافرت برویم و بچه را چند روری به مادربزرگ و پدربزرگشان بسپاریم و ساعاتی را در هفته به خودمان اختصاص دهیم.» احسان از شنیدن صحبت‌های هستی متوجه شد که هر دو آنها مانند هم فکر می‌کنند.

در قدم بعدی و صحبت‌هایی که با هستی داشتم، وی متوجه شد که دوست ندارد همین حالا خانواده خود را تشکیل بدهد، او بارداری دوستانش را می‌دید و فکر می‌کرد که من هم باید مانند اینها باشم. احسان با وی موافقت کرد که آنها باید یک یا دو سال دیگر برای بچه دار شدن اقدام کنند.

مشاور ادامه می‌دهد:
در جلسه بعدی ما به هستی گفتیم که نباید دیگر در مورد رابطه زناشویی به احسان فشار بیاورد. احسان باید بر کمبود اعتماد به نفسش غلبه کند و قدم پیش بگذارد. هر چه بیشتر هستی فشار بیاورد، ‌ اعتماد به نفس احسان کمتر و ترسش بیشتر می‌شود. احسان به هستی گفت: «این یک رابطه زنجیره ای است. تو به من می‌گفتی در رابطه رابطه زناشویی مان احساس ناامیدی می‌کنی، ‌من هم می‌ترسیدم بیشتر ناامیدت کنم.»

هستی اشک در چشم‌هایش حلقه زد و گفت: «من فکر می‌کردم تو دیگر جذابیتی در من نمی‌بینی.» احسان بازوهایش را به دور هستی حلقه کرد و گفت: «تو برای من همان جذابیت اولیه را داری.» این لحظه دقیقا همان چیزی بود که این زوج به آن احتیاج داشتند تا رابطه شان مستحکم تر شود.

هفته بعد این زوج را دیدم. دو روزی از تولد هستی می‌گذشت. احسان برای هستی یک سورپرایز بزرگ داشت، ‌ او برای هستی یک مهمانی بزرگ گرفته بود و تمام دوستانشان را دعوت کرده بود. روز بعد؛ هر دو با احساس آرامش بیدار شدند. احسان می‌گوید: «فقط بگذارید این را بگویم که صبح واقعا دل انگیزی بود.»

در جلسه آخر
برایشان توضیح دادم که اگر در موقعیتی قرار گرفتند که حوصله نداشتند یا مشکلی برایشان بوجود آمد، ‌همدیگر را در فشار نگذارند. با کارهایی مانند ماساژ دادن، در آغوش گرفتن یا نوازش دست‌های همدیگر به یکدیگر آرامش بدهند. باور کنید به همین سادگی زندگی تان رمانتیک و هیجان آور می‌کنید.

آخرین باری که هستی و احسان را دیدم، بسیار پیشرفت کرده بودند. احسان با خوشحالی می‌گوید: «مشکل زناشویی ما حل شده است.» هستی هم می‌گوید: «الان یاد گرفته ام که هر وقت احسان دچار استرس و خستگی است به او فشار نیاورم و او را آرام کنم.»

احسان می‌گوید: «در کارم هم همه چیز بهتر شده ؛ به تازگی یک قرارداد مهم و پرسود امضا کرده ام. هر دو ما اوقات مان بسیار خوشی را با دوستان مان می‌گذرانیم و هستی هم دیگر به زندگی کسی حسودی نمی‌کند!» احسان هم یاد گرفته که اگر بخواهد در بستر و در زندگی بیرون دچار ترس و واهمه باشد مطمئنا به شادی و موفقیت نخواهد رسید.
نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد