همسر

همسر

همسر
همسر

همسر

همسر

پنج افسانه مهلک در باره عشق

آیا تا به حال به کسی علاقه مند بوده اید که به هیچ وجه مناسب شما نبود، ولی این موضوع را ماه ها و یا حتی سالها بعد نیز تشخیص ندادید؟ آیا شما عیب های همسرتان را نادیده می انگارید، به این دلیل که از تولید تنش در ازدواجتان جلوگیری کرده باشید؟

کشف افسانه عشقی شما

آیا تا به حال خود را متقاعد کرده اید که عاشق هستید، در حالی که فقط در هوس بودید؟

آیا تا به حال به کسی علاقه مند بوده اید که به هیچ وجه مناسب شما نبود، ولی این موضوع را ماه ها و یا حتی سالها بعد نیز تشخیص ندادید؟ آیا شما عیب های همسرتان را نادیده می انگارید، به این دلیل که از تولید تنش در ازدواجتان جلوگیری کرده باشید؟

آیا شما عادت دارید درام، تنش و ماجراجویی را با «عشق حقیقی » اشتباه بگیرید؟

آیا تا به حال به زندگی با کسی که با شما بدرفتاری می کرد، ادامه داده اید، فقط به این دلیل که حفظ ظاهر کرده باشید؟

آیا این موضوع که احساسات رمانتیک و خیلی قوی تجربه نمی کنید، و مدام در رابطه «سر از پا نمی شناسید »موجب می شود رابطه ای که از سلامت کامل برخوردار است را زیر سؤال ببرید؟

آیا کسانی را بر می گزینید که با آن ها تفاهم ندارید و از کسانی چشم می پوشید که می توانید با آن ها تفاهم داشته باشید؟

اگر به هرکدام از سؤال های بالا پاسخ مثبت داده اید به این دلیل است که تحت تأثیر افسانه های عشقی هستید.

پنج افسانه ی مهلک درباره ی عشق

افسانه های عشقی باورهایی نادرست هستند که بسیاری از ما درباره ی عشق و داستان های عاشقانه داریم. این افسانه ها عملاً ما را از انتخاب هوشمندانه باز می دارند. این باورها و رفتارها علایمی غلط درباره ی ازدواج هستند که به سه دلیل زیر در ما شکل می گیرند:

تماشای برنامه های تلویزیونی و فیلم ها

خواندن رمان های عشقی

عدم وجود آموزش درباره ی عشق

ما آگاهانه یا ناآگاهانه اساس تصمیمات خود را در ازدواج بر این پنج افسانه ی عشقی بنا می گذاریم. بیایید به این پنج افسانه ی مهلک درباره ی عشق، نگاهی بیندازیم. در حالی که هر یک از این افسانه ها را می خوانید، از شما تقاضا می کنم که نه تنها در روابط فعلی خود، بلکه در روابط گذشته ی خود نیز تأمل کنید.

1 عشق حقیقی برهمه چیز فائق می شود.

2 اگر عشق، «عشق حقیقی »باشد، همان لحظه که فرد را دیدید، خواهید دانست.

3 تنها یک عشق واقعی در این دنیا وجود دارد که برای شما مناسب است.

4 «همسر مطلوب »شما را از هر لحاظ ارضاء می کند.

5 جاذبه ی زناشویی، همان عشق است.

افسانه ی عشقی (1)

عشق حقیقی بر همه چیز فائق می شود

همگی ما در اعماق وجود خود، به طرزی اسرارآمیز این افسانه را باور داریم، اگر واقعاً عاشق باشیم، خوشبخت خواهیم شد و بر تمامی مشکلات فائق خواهیم آمد.

تمرین: به روابط گذشته یا مشکلاتی که در اوج خود دارید بیاندیشید و جای خالی را در جمله ی زیر پر کنید. فهرستی از حداقل چندین جمله را که درباره ی گذشته تان صدق می کند تهیه کنید.

اگرعاشق همسر خود باشم، این مسئله (مشکل )دیگر اهمیتی نخواهد داشت.

اگرعاشق همسر خود باشم، این مسئله … دیگر اهمیتی نخواهد داشت.

اگر عاشق همسر خود باشم، این مسئله … دیگر اهمیتی نخواهد داشت.

1 …

2- …

3- …

4- …

5- …

6- …

7- …

8- …

9- …

10- …

مثال: اگر عاشق همسر خود باشم، دیگر اهمیتی ندارد که:

جاذبه ی زناشویی چندانی بین ما وجود ندارد.

او تمام وقت از من انتقاد می کند.

ما همیشه بر سر این که چگونه بچه هایمان را بزرگ کنیم، دعوا داریم.

زنم مرا تحریک نمی کند.

او شغلی ندارد و دو سال اخیر هم بیکار بوده است.

خلق و خوی بدی دارد و یک دفعه منفجر می شود.

من با بچه های او کنار نمی آیم.

او مشکل می تواند احساساتش را بیان کند.

خانواده اش مرا قبول ندارند.

من بچه می خواهم ولی او نمی خواهد.

او هنوز نامزد قبلی اش را فراموش نکرده است و نسبت به او احساسات منفی دارد.

او سی سال از من بزرگتر است.

ما در دو نقطه ی مختلف کشور زندگی می کنیم.

در زیر برخی از عواقب باور به افسانه ی عشقی (1)آمده است:

1 شما از رو به رو شدن با مشکلات زندگی خود و یا ارائه ی راه حل های این مشکلات با گفتن این جمله به خود اجتناب می کنید که: «اگر ما عاشق یکدیگر باشیم، هیچ یک از مشکلات و تفاوت های ما اهمیت چندانی نخواهند داشت ».

2-شما با گفتن این جمله به خودتان که: «اگر بیشتر به او مهر بورزم، او تغییر خواهد کرد »در روابط خالی از مهر و خشونت بار، خواهید ماند.

کیمبرلی بیست و هشت ساله و شوهرش دیوید، سی ساله، روزی با امید به نجات ازدواج شان، پیش من آمدند. آن ها مدت شش سال بود که با یکدیگر زندگی می کردند، اما به نظر نمی رسید که بدون بحث مداوم، قادر باشند با یکدیگر کنار بیایند. کیمبرلی در حالی که اشک در چشمهایش حلقه زده بود، گفت: «من دیوید را خیلی دوست دارم اما او همیشه از من انتقاد می کند و این موضوع مرا دیوانه کرده است. از این کار او بیزارم. من از کیمبرلی خواستم فهرستی از گله و شکایاتی را تهیه کند که از شوهرشدارد. «دیوید مرد آرام و ساکتی است. او نسبتاً درون گرا است. از معاشرت و نشست و برخاست با آدم ها، زیاد لذت نمی برد ؛ ولی من دقیقاً نقطه ی مقابل او هستم. برون گرا، پرحرف، عاشق وقت گذراندن با دوستان و دوستدار زندگی با هیجان. بسیاری از اوقات حوصله ام از دست او سر می رود. به نظر می رسد که ما چیزی نداریم که درباره ی آن با هم صحبت کنیم و من احساس می کنم مرتباً او را از لاک خودش بیرون می کشم ».

دیوید با تنش پاسخ داد، «من همیشه به کیم گفته ام که من همین طوری هستم. من می خواهم او را خوشحال کنم، اما احساس می کنم او می خواهد کسی باشم که نیستم. من همین هستم که هستم و واقعاً دوست ندارم که تغییر کنم ».

همین که بیشتر صحبت کردیم، متوجه شدم که کیمبرلی به این علت با دیوید ازدواج کرده بود که به دنبال ثبات در زندگی اش بوده است. نامزد قبلی کیمبرلی به او خیانت کرده بود. ذهن او چنان مشغول این موضوع بود تا مطمئن شود دیوید مرد خوبی است که هرگز فرصت این را پیدا نکرده بود از خود بپرسد آیا آن ها با هم تفاهم دارند یا خیر. کیمبرلی و دیوید اختلافات زیادی در سبک زندگی، خلق و خوی و شخصیت با یکدیگر داشتند و غیر ممکن بود که زندگی هماهنگی داشته باشند. آن ها یکدیگر را خیلی دوست داشتند اما این عشق برای خوشبختی آنان کافی نبود.

کیمبرلی به افسانه ی عشقی (1)اعتقاد داشت که: «عشق حقیقی بر همه چیز فائق می آِید »و رابطه اش را با دیوید ادامه داده بود ؛ به امید این که اگر دیوید را بیشتر دوست داشته باشد، او تغییرخواهد کرد و هرگز این امکان را در نظر نگرفته بود که دیوید تغییر نکند، به این علت که نمی خواست تغیر کند. او سعی می کرد همسر ایده آل باشد و بر این باور بود که عشق او می تواند دیوید را تغییر دهد.

متأسفانهباور به این افسانه ی عشقی می تواند برای شما دلی شکسته و حتی ضرر جسمانی به همراه داشته باشد، زیرا شما را متقاعد می کند در رابطه ای باشید که سالم نیست. کسانی که اعتماد به نفس پایینی دارند و گذشته ای مملو از نادیده انگاشته شدن یا آزار و اذیت دیدن، بیشتر خود را در روابط مسمومی قرار می دهند که بیرون آمدن از آن برایشان مشکل است. این گونه افراد مدام خود را متقاعد می کنند که اگر موافق شوند همسر خود را بیشتر دوست داشته باشند، رفتارنامطلوب آن ها از بین خواهد رفت و با عشق جایگزین خواهد شد. اما این دامی بیش نیست. اختلافات رفتاری همسر شما تحت کنترل نیروهایی است که هیچ گونه ربطی به مهر ورزیدن یا نورزیدن شما ندارد.

3 از لحاظ روحی خود را زجر می دهید و هنگامی که ازدواج نمی تواند موفق شود با گفتن این جمله به خود، خود را مقصر می دانید که: «اگر بیشتر او را دوست می داشتم، توانسته بودم رابطه را حفظ کنم ».

آیلین پنجاه و چهار ساله، به مدت سی و یک سال بود که با رائول، شصت ساله، ازدواج کرده بود. رائول یک الکلی بود که خشم و عدم مسئولیت پذیریش، آیلین و سه بچه ی آن ها را شکنجه کرده بود. آیلین پس از خواهش و تمنا از شوهرش که برای ترک اعتیادش کمک بگیرد، با این حقیقت رو به رو شد که در تمام مدت، مشکل رائول را نادیده می انگاشته است. به این امید که اوضاع بهتر شود. او سرانجام موفق شد که این ازدواج را ترک کند. دو سال پیش از طلاق، برای مشاوره و کمک گرفتن در حالی که احساس افسردگی می کرد، پیش من آمد. وقتی از آیلین پرسیدم که چه چیز او را اذیت می کند گفت: « احساس می کنم گناهکارم »

پرسیدم: «احساس گناه به دلیل ترک شوهرت؟ »

آیلین در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: «نه فقط به این دلیل که از او جدا شوم. بلکه به دلیل آن که بیشتر تلاش نکردم تا او را نجات دهم. احساس می کنم که او را تنها گذاشتم. شاید اگر بیشتر به جلسات گروه درمانی انجمن الکلی های گمنام رفته بودم، می توانستم موفق شوم او را بهتر درک کنم و او نیز از مشروب خواری خود دست می کشید، یا شاید اگر با او مهربان تر بودم و اسباب رضایت او را بیشتر فراهم می کردم، او مشروب خوردن را ترک می کرد ».

هر چه بیشتر صحبت کردیم، بیشتر مشخص شد که آیلین هنوز خود را به دلیل شکست در نجات ازدواج اش تنبیه می کرد. مادر آیلین همیشه به او گفته بود: «زن خوب در سختی و آسایش در کنار شوهرش می ماند »بنابراین آیلین احساس می کرد همسر نالایقی است. افسردگی آیلین به دلیل باور به افسانه ی عشقی (1)بود. به این معنا که اگر او رائول را بیشتر دوست داشته بود، رائول از اعتیاد خود دست می کشید. واقعیت عشق با یک افسانه، بسیار فرق دارد. عشق پایه و اساس یک ازدواج خوب است اما اگر قرار باشد که رابطه زنده بماند و رشد کند به چیزی به مراتب بیش از عشق احتیاج دارد.

واقعیت افسانه ی عشقی (1)چنین است:

عشق برای موفقیت یک ازدواج کافی نیست، به این معنا که رابطه به تفاهم و تعهد نیازمند است.

حقیقتی تلخ این است که تنها تعداد کمی از روابط به این دلیل که دو طرف یکدیگر را به اندازه ی کافی دوست ندارند، پایان می پذیرد. رابطه به این دلیل پایان می پذیرد که آن دو با هم تفاهم ندارند.

من این موضوع را به واسطه ی تجارب تلخ خود می دانم. مانند بسیاری از مردم که همسر مناسبی ندارند، من هم سعی می کردم عدم تفاهم را با سعی و تلاش بیشتر و با شدت هرچه تمامتر عشق ورزیدن، جبران کنم. اما در پایان باز تفاهم کافی برای زندگی و آرامش و خوشبختی نداشتیم. سال ها خود را سرزنش می کردم که اگر بیشتر مهر ورزیده بودم، تفاوت هایمان دیگر مهم نمی بود اما حال می دانم که اشتباه فکر می کردم. البته که تفاوت ها اهمیت دارند. گاه به آن میزان که زندگی هیجان انگیزتر بشود، اما بیشتر موارد به این منجر می شود که رابطه را ناسالم و نارضایت بخش می کند. در سرتاسر باقی مانده ی مقاله با جزئیات بیشتری به این موضوع خواهیم پرداخت که آیا با شخص مقابل تفاهم دارید یا خیر؟

افسانه ی عشقی (2)

وقتی عشقی، عشق حقیقی باشد همان لحظه که فرد را دیدید، خواهید

دانست.

وقتی یک فیلم رمانتیک را تماشا می کنید، این موضوع را می بینید.

وقتی به یک آهنگ گوش می دهیدف، آن را می شنوید.

وقتی که هنوز مجرد هستید، درباره اش خیالبافی می کنید.

عشق در نگاه اول

فکر می کنم همه به طرزی پنهانی، عشق در نگاه اول را باور داریم. این عقیده که: «اگرعشق، عشق حقیقی باشد، همان لحظه ی اول که او را ملاقات کردیم، خواهیم دانست »ممکن است انواع دیگری از عشق نیز وجود داشته باشند. اما برطبق این افسانه ی عشقی «عشق حقیقی »عشقی است که مثل رعد و برق شما را ذوب کند.

به یاد می آورم دختر جوانی بودم و این افسانه را برای اولین بار شنیدم، انتظار لحظه ای را می کشیدم که به طرزی رمانتیک از خود بی خود شدم، لحظه ای که در چشمان مردی نگاه می کنم و در یک چشم به هم زدن در می یابم که او شریک مادام العمر زندگی من است. همانطور که در ترانه ی عاشقانه ی فیلم و نمایشنامه ی معروف «اقیانوس آرام جنوبی »آمده است، «انتظار غروب افسون شده ای را می کشیدم که در آن عشق واقعی خود را در آن سوی اتاقی پر ازدحام، پیدا می کنم »هرگونه احساس دیگری کمتر از این نوع ادراک و دریافت روحی قوی، فقط تقلیدی بی مزه و احمقانه از احساسی بود که فکر می کردم همان عشق واقعی است.

می توانید این نوع جذب شدن (جاذبه ی فوری )را «عشق در نگاه اول » بنامید. اگر به افسانه ی عشقی (2)باور داشته باشید، مشکلات احتمالی زیر را خواهید

می توانید این نوع جذب شدن (جاذبه ی فوری )را «عشق در نگاه اول » بنامید. اگر به افسانه ی عشقی (2)باور داشته باشید، مشکلات احتمالی زیر را خواهید داشت:

1 شما آن چنان به جاذبه ای که بین شما به وجود آمده است می پردازید که از بررسی دیگر قسمت های رابطه باز می مانید.

آیا شما یک «معتاد عشق در نگاه اول »هستید؟

2 به شروع های آنچنانی معتاد می شوید و فرصت های دیگر را برای عشق واقعی و پر دوام از دست می دهید.

الکسیا یک زن سی و شش ساله ی ریز نقش و جذاب بود که یک مغازه ی لباس بچه داشت. یک روز پیش من آمد تا درباره ی ازدواجش با کنت تصمیم بگیرد. الکسیا این طور شروع کرد: «اعتراف می کنم که انتخاب هایم در گذشته خیلی خوب نبوده اند. به نظر می رسد که به مردهایی پر زرق و برق و مهیج که آخر سر هم به من خیانت می کنند یا مرا ترک می گویند وی یا به نوعی به من صدمه می زنند، علاقمند می شوم. این مردها در ابتدا خیلی جذاب به نظر می رسند، به طوری که شدیداً عاشق می شدم و سپس یک دفعه صدمه می دیدم ».

«پارسال ترجیح دادم که برای همیشه قید ازدواج را بزنم تا اینکه با کنت ملاقات کردم. او پسر خاله ی یکی از دوستان خوب من است و چند نفر از ما تصمیم گرفتیم آخر هفته ها را با هم بگذرانیم. من از همان روز اول از کنت خوشم آمد، اما هیچ وقت به ازدواج با او فکر نمی کردم. چون او به درد من نمی خورد. ما واقعاً دوستان خانوادگی خوبی شدیم. بعضی اوقات تلفنی با هم حرف می زدیم. خیلی چیزها را که هرگز به کسی نمی گفتیم، با یکدیگر در میان می گذاشتیم. هفته ای یکبار به هم زنگ می زدیم و بیشتر جمعه ها به کوهستان می رفتیم».

«ناگهان یک روز وقتی که از کوهستان بر می گشتیم، کنت جلو آمد و به من گفت ماه ها می خواسته است به خواستگاری من بیاید. او همچنین گفت که به من علاقه مند شده است ».

من از الکسیا پرسیدم: «چه احساسی داشتی؟ »

او جواب داد: «واقعاً گیج و هیجان زده شده بودم. ترسیده بودم. کنت قرار بود یک دوست باشد، نه یک همسر. من نمی توانم تصور کنم که او شوهرم باشد ».

پرسیدم: «تصور تو از شوهر آینده ات چیست؟ »

الکسیا در حالی که به طرز کنایه آمیزی به این سؤال پاسخ می داد، کمی شرمگین به نظر می آمد: «چطور بگویم؟ تصور من از شوهر آینده ام مردی است که مرا یک دل نه صد دل عاشق خود کند.

گفتم: «الکسیا، رابطه ات با کنت سالم به نظر می آید. من فکر می کنم که تو نمی دانی عشق سالم چگونه احساسی است ».

الکسیا آن چنان به افسانه ی «عشق در نگاه اول »باور داشت که احساسات در حال رشدش نسبت به کنت را باطل می پنداشت. او نمی توانست باورکند، چیزی که ظرف پنج دقیقه ی اول ملاقاتش با کسی او را «کله پا »نکند، عشق باشد. نظیر بسیاری از «معتادان عشق در نگاه اول »الکسیا نمی توانست عشق راستینی را که میان او و کنت در حال شکل گیری بود، شناسایی کند و اولین رابطه ی سالم زندگی اش را خراب کرده و از دست داد.

معتادان به «عشق در نگاه اول »بیشتر نقاظ ضعف شخصیتی فرد را جستجو کرده و چشمان شان را به روی تمام نکات مثبت او می بندند.

عشق در نگاه اول چیست؟

این چیست که وقتی شما کسی را برای اولین بار ملاقات می کنید، تکانتان می دهد؟ اگر این عشق نیست، پس چیست؟

هوس در نگاه اول: شما جاذبه زناشویی خاصی نسبت به فردی از جنس مخالف در خود احساس می کنید و سپس بسیار بیشتر از آن چیزی که عملاً وجود دارد، دچار عواطف و احساسات می شوید. شما نه به این دلیل که عاشق شده اید، بلکه به این دلیل که تحریک شده اید مدام به او فکر می کنید. جاذبه زناشویی شدید به خصوص با کسی که با تصویر ذهنی شما از همسر مطلوب مطابقت دارد، به سادگی با عشق اشتباه گرفته می شود. خصوصاً اگر شما به دنبال یک اوج احساسی لحظه ای باشید، اما این اوج احساسی یا « هوس در نگاه اول »غالباً به دنبال شکست رابطه، یک «حضیض احساسی » یا سرخوردگی را با خود به همراه خواهد آورد.

شیفتگی با تصویر آن ها: بعضی اوقات، وقتی به کسی علاقه مند می شوید، عاشق او نیستید، بلکه عاشق تصویر او هستید: «چه قیافه ای دارد »؛ « چه کاره است »؛ «چقدر پول دارد »؛ «چه ماشینی سوار می شود »؛ « چه کارهایی در زندگی انجام داده است ». شما از تمامی این چیزها در سرتان رویایی می سازید و ماهیت فرد را نادیده می گیرید: «خواستگار من دکتر است ! »«نامزدم هیکلی فوق العاده دارد ».

گذشته از این آیا ممکن است کسی را ملاقات کنید و در همان لحظه احساس کنید که او همسر مطلوب شماست و اشتباه نکرده باشید؟ زوج هایی وجود دارند که سی سال با هم زندگی کرده اند و می گویند که در همان ملاقات اول، می دانستند که همسر مطلوب خود را یافته اند. آیا این همان «عشق در نگاه اول »نبوده است؟ دوست دارم این موضوع را اینطور تلقی کنم که آن ها جاذبه ای قوی و ارتباطی روحی را تجربه کرده اند که سپس آن را به رابطه ای قوی و موفق بدل ساخته اند. آنان در نگاه اول وجود چیزی را در یکدیگر تشخیص داده اند، اما عشق حقیقی میان آن دو، می بایست در طول سالیان شکل گرفته باشد.

واقعیت افسانه ی عشقی (2)چنین است:

برای دلباختگی یک لحظه کافی است، اما «عشق حقیقی »به وقت نیاز دارد.

تصور کنید که در یک شب سرد، در کلبه ای نشسته اید. می خواهید آتش روشن کنید تا خود را گرم کنید. برای این کار میان روزنامه و هیزم، حق انتخاب دارید. اگر درباره ی این کار تجربه ی کافی داشته باشید، پاسخ این سؤال را می دانید: روزنامه سریعتر می تواند شعله بزرگی درست کند، اما سریعتر هم خاموش می شود. هیزم ممکن است به مدت زمان طولانی تری نیاز داشته باشد تا شعله ور شود، اما به آرامی و یکنواخت می سوزد.

من بسیاری از مردم را دیده ام که به اشتباه در ابتدای روابط به دنبال همان شعله ی ناگهانی هستند، به جای آنکه به دنبال همسری باشند که بتوانند با او رابطه ای پر دوام و محکم را بسازند، از جمله خودم. نمی گویم که شما نمی توانید هر دو را داشته باشید، همانطور که می توان هم روزنامه و هم هیزم را برای درست کردن آتش، استفاده کرد. اما اگر متوجه شده اید که مدام کسانی را انتخاب می کنید که برای شما نامناسب اند شاید بهتر باشد به دنبال «آقا یا خانم هیزم »بروید و از «خانم یا آقای باروت »برحذر باشید.

باید به یاد داشته باشید که عاشق شدن ساده است، اما ایجاد یک رابطه ی سالم، مستلزم کار سخت است.

افسانه ی عشقی (3)

تنها یک عشق واقعی در دنیا وجود دارد که برای من مناسب است.

در هررابطه ای، زمانی فرا می رسد که از خود می پرسیم:

آیا آن مرد همان شوهر ایده آل من است؟

یا

آیا آن زن همان همسر ایده آل من است؟

قسمتی از مشکل ما در پاسخ به این سؤال، مربوط به کلمه ی همان است. چرا که این پیش فرضی را برای شخص قرار می دهد که فقط و فقط در این دنیا یک همسر مناسب وجود دارد و این که ما باید همان یک نفر را پیدا کنیم و گرنه خوشبخت نخواهیم شد. هیچ کس حتی اگر شبیه آن فرد نیز باشد، پذیرفته نیست. ما باید مطمئن شویم که عاشق «همان »یک نفر شده ایم.

بنابراین وقتی مجردیم، با نگاهی تردید آمیز از گذرگاه زندگی عبور می کنیم: هر شریک بالقوه را زیر ذره بین به دقت معاینه می کنیم. هرعیب او را به عنوان مدرکی دال بر این که او «همان »نیست، می گیریم. آن « همان »باید بهتر حرف بزند، دو بچه از ازدواج قبلی اش نداشته باشد، بیشتر پول در بیاورد، ده پوند اضافه وزن نداشته باشد. اما در این تلاش خود به منظور اجتناب از اشتباه و از دست ندادن همان چه بسا که غالباً خود را از تجربه ی عشق واقعی و ازدواجی سالم، محروم می کنیم.

وقتی به ازدواج با کسی فکر می کنیم به خصوص در شرایط دشوار، به طرزی پنهانی از خود می پرسیم: «آیا همان همسر مطلوب من است؟ »یا «آیا شخص دیگری نیز وجود دارد که با او خوشبخت تر باشم؟ »

عواقب باور به افسانه ی عشقی (3)

1 همسر خود را با آن تصویر رویایی مقایسه می کنید که از همان یک نفر در سر خود ساخته اید. از درک منحصر به فرد بودن آن شخص، باز می مانید.

تامی، مهماندار هواپیما، سی و چهار ساله، خوش رو و جذاب است که یک روز به امید درک این موضوع که چرا نمی تواند با کسی ازدواج کند، به یکی از سمینارهای من آمده بود. او گفت: «نمی دانم چه مشکلی دارم؟ تمام دوستانم، یا ازدواج کرده اند و یا نامزد دارند، اما به نظر می رسد که من نمی توانم کسی را انتخاب کنم که برایم مناسب باشد ».

از او پرسیدم: «آیا کسی به تو پیشنهاد ازدواج داده است؟ »

او جواب داد: «موضوع همین است. مرتباً مردهای زیادی به من پیشنهاد ازدواج می دهند که به من علاقه مند هستند. درابتدا شوق و اشتیاق زیادی نسبت به آن ها احساس می کنم، اما ظرف یک یا دو ماه سرد می شوم و آن ها را رد می کنم. پارسال فکر می کردم، سرانجام کسی را پیدا کرده ام که بتوانم زندگی ام را با او شروع کنم. ما به مدت چند ماه با هم نامزد بودیم، در ابتدا همه چیز خوب و مطلوب بود، اما بعد، چیزهای کوچکی از او مرا اذیت می کرد و تمام چند ماه گذشته، مدام دعوا کردیم تا سرانجام نامزدی مان به هم خورد ».

همین که بیشتر با تامی صحبت کردم، فهمیدم که او بسیار، «کمال گرا » است. از دید او، یک ازدواج مطلوب رابطه ای است که در آن هیچ اختلافی نباشد. مهمتر از همه، اینکه هیچ چیز درباره ی همسرش وجود نداشته باشد، که او نپسندد. تامی با ایمان به افسانه ی عشقی (3)بزرگ شده بود، «یک جای دنیا مرد مطلوب منتظر اوست و تنها اوست که می تواند خوشبختش کند و بس »به همین دلیل هم به مجرد این که در روابطش چالشی پیدا می شد، به طرزی ناخودآگاه با مقایسه کردن نامزد خود با همان آقای مطلوب جا می زد و طبعاً همگی در این آزمون مردود می شدند و در این میان او هیچ وقت این فرصت را پیدا نمی کرد که به کسی علاقمند بشود و ازدواج کند.

من به تامی کمک کردم تا منشأ و خاستگاه تصویر غیر واقعی خود را از مرد مطلوب درک کند که او را از داشتن هرگونه رابطه ی واقعی بازداشته بود. سه ماه بعد، نامه ای از او دریافت کردم در آن گفته بود با نامزد قبلی خود، ازدواج کرده است. از این که این بار او را تا بدین حد متفاوت یافته بود، متعجب بود: «او همان شخص قبلی است و این من هستم که انتظار ندارم او خیلی مطلوب باشد. این موضوع برای من دوست داشتن او را همانطوری که هست، ساده تر کرده است ».

2 باور به افسانه عشقی (3)ما را از شروع یک زندگی جدید، پس از آن که زندگی قبلی پایان پذیرفته است، باز می دارد.

دومین ایرادی که به افسانه ی عشقی (3)وارد است این است، که شما را از شروع مجدد، پس از پایان رابطه به دلایلی چون: طلاق یا مرگ باز می دارد ؛ روابطی که امیدوار بودید یک عمر ادامه پیدا می کردند. اگر فقط به یک عشق حقیقی باور دارید و سپس آن یک نفر را از دست بدهید، بقیه ی عمرتان را با قلبی تنها و مطمئن از این که هیچ کس دیگری نمی تواند جایگزین همسرتان باشد، خواهید گذراند.

چندین سال پیش زنی را ملاقات کردم که در اینجا او را دوریس می نامم. در آن زمان دوریس شصت و یک ساله بود و مدت دو سال بود که پس از چهل سال زندگی مشترک، بیوه شده بود. شوهرش مدت ها با سرطان دست و پنجه نرم کرده بود. دوریس چند سال گذشته را صرف این کرده بود که خود را به زندگی بدون او، وفق دهد. حال، فامیل و دوستانش او را تشویق می کردند که دوباره با مردی ازدواج کند. او در مقابل این موضوع مقاومت می کرد و علاقه ای نشان نمی داد.

هنگام ناهار به من توضیح داد که: «من عشق و زندگی خود را داشته ام. ما سال های زیاد، زندگی فوق العاده ای داشتیم. چرا برای پیدا کردن کسی که وجود ندارد تا جایگزین شوهرم شود، این طرف و آن طرف بروم؟ انسان فقط می تواند یک عشق حقیقی را در تمام طول عمر خود به دست بیاورد ».

من به دوریس توضیح دادم که یک همسر جدید هرگز جایگزین شوهر مرحوم او نخواهد شد. اما می تواند فرصتی به او بدهد تا زندگی جدید و متفاوتی را تجربه کند. دوریس با تعلل گفت: «نمی دانم، فکر می کنم برای این کار، خیلی پیر شده ام »

شش ماه گذشت. دوریس به من تلفن کرد: «فکر می کنم به کمک احتیاج دارم ». موضوع از این قرار بود که یک آقای شصت و چهار ساله به نام ساول، با او از طریق یک مؤسسه خیریه که دوریس با آن همکاری می کرد، آشنا شده

بود. ساول پانزده سال بود که از همسرش جدا شده بود، اما هرگز زنی را پیدا نکرده بود که در زندگی اش با او سهیم شود، تا آنکه دوریس را دیده بود. دوریس توضیح داد: «او می خواهد با من ازدواج کند. موضوع این است که من هم به او علاقه مند شده ام. مدت چهار ماه است که همدیگر را می شناسیم. ابتدا من به او به دیده ی یک همکار در برنامه های اجتماعی نگاه می کردم. حال او از ازدواج صحبت می کند و وقتی موضوع ازدواج را پیش می کشد، نفسم بند می آید و همه اش به این موضوع فکر می کنم که این ازدواج تا چه حد با ازدواج قبلی ام متفاوت خواهد بود. از این که دوباره شوهر دارم، خوشحالم. آخر مگر من با او چه کار کرده ام؟ ».

با لبخند به او پاسخ دادم: «به او مهر ورزیده ای، اما نه به طرزی که شوهرت را دوست داشتی، بلکه به طرزی جدید و متفاوت، چیز فوق العاده ای درباره ی عشق وجود دارد: شما می توانید در حالات متفاوت آن را تجربه کنید.

دوریس با خجالت پرسید: «منظور شما این است که مسئله ای نیست او را دوست داشته باشم؟ »

من به او اطمینان خاطر دادم که هیچ مسأله ای نیست.

آن ها دو ماه بعد، ازدواج کردند و به طرز باشکوهی خوشبخت هستند. هر چند وقت یکبار، دوریس به من زنگ می زند و از زندگی اش می گوید: « غافلگیر شده ام. شوهرم را خیلی دوست داشتم. اما ساول را هم به همان اندازه، ولی به گونه ای متفاوت، دوست دارم. چه کسی می توانست فکر کند که یک مادر بزرگ هم فرصت دوباره ای داشته باشد؟ ».

چیزی نمانده بود که دوریس یک زندگی فوق العاده را با ایمان به افسانه عشقی (3)، از دست بدهد. افسانه عشقی (3)می گفت که فقط یک عشق حقیقی وجود دارد.

برای شما همسران بالقوه مناسب زیادی وجود دارند.

واقعیتی که درمقابل افسانه ی عشقی (3)وجود دارد این است که:

این امکان وجود دارد که عشق حقیقی را با بیش از یک نفر تجربه کنید. شریک های بالقوه زیادی وجود دارند که می توانید با آن ها خوشبخت شوید.

نمی توانم به شما بگویم چه تعداد شریک بالقوه برای شما روی زمین زندگی می کنند، اما قویاً باور دارم تعداد امکاناتی که شما بتوانید خوشبختی و عشق را تجربه کنید، محدود به یک شخص نمی شود. من از تجربیات شخصی خود می دانم که قلب یک انسان ظرفیت فوق العاده ای برای عشق ورزیدن دارد و اینکه ما مقدارعشقی را که اجازه می دهیم در زندگی از آن بهره مند شویم محدود می کنیم، فقط به این دلیل که به افسانه های عشقی باور داریم. باور دارم که اگر دو نفر را سرگردان در یک جزیره ی متروک رها کنید، به طوری که مجبورباشند باقی عمرشان را با هم بگذرانند، به احتمال بسیار قوی، همسران خوبی خواهند شد. درحالی که ممکن است تصویر فوق، لزوماً رویای رمانتیک شما از یک زندگی مطلوب نباشد. اما به طرز خوبی این نکته را به تصویر می کشد که عشق ورزیدن به تنهایی آن قدر لذت بخش است که اگر فقط به ما فرصت داده شود، راه هایی برای دوست داشتن انسان هایی که فکر نمی کردیم آن ها را دوست داشته باشیم، پیدا خواهیم کرد.

هر عشق حقیقی، قلبمان را در مسیری متفاوت رشد می دهد و هررابطه ای به گونه ای به ما خدمت می کند. آیا این بدان معنا است که اهمیتی ندارد شما با چه کسی ارتباط دارید؟ «البته که نه ». درواقع این موضوع، مسئله ی تفاهم را خیلی مهم تر می کند. پیدا کردن همسری که با او تفاهم داشته باشید، فرمول یک رابطه ی سالم و پردوام است.

افسانه ی عشقی (4)

همسر ایده آل، شما را از هر لحاظ ارضاء می کند.

فرض کنید برای شغل مورد علاقه تان یک مصاحبه دارید. ازشخصی که احتمالاً شما را استخدام می کند تا برایش کار کنید، می پرسید: می توانید درباره ی این شغل بیشتر برایم توضیح بدهید؟ ».

«اساساً از شما انتظار دارم تمامی نیازهای مرا برآورده کنید. من از شما توقع دارم که بدانید خواسته ی من از شما چیست، حتی وقتی که به شما نمی گویم چه می خواهم. از شما می خواهم که ذهن مرا بخوانید و تمام توقعات پنهانی مرا دریابید و آن ها را به زبان بیاورید. از شما می خواهم هنگامی که سردرگم هستم، تمام جواب ها را بدانید و زمانی که غمگینم، مرا خوشحال کنید و دراوقاتی که اعتماد به نفسم را از دست داده ام، کاری کنید تا نسبت به خودم احساس بهتری داشته باشم. البته این توقع را نیز از شما دارم که هر وقت حوصله ام سر می رود،

همواره مرا سرگرم کنید. درضمن باید از تمامی علایق من نیز لذت ببرید، به طوری که بتوانید همراهی مطلوب برای من باشید ».

مطمئنم که شما نیز بر این باورید که چنین توقعاتی عجیب و غریب هستند. صرف نظر از این که چه مقدار به شما حقوق خواهند داد، باز نمی تواند شما را وسوسه کند تا خود را در چنین موقعیت پرفشار و ناممکنی قرار بدهید. گر چه این داستان کمی اغراق آمیز است، اما حقیقت این است که بسیاری از ما در زندگی به طرزی ناخودآگاه از همسر خود، این توقع را داریم که هر نیاز ما برآورده کند و هنگامی که این کار را نمی کند، از او دلسرد و منزجر می شویم. من این پدیده را متهم کردن دیگران می نامم. به خصوص هنگامی که خود نیز از پاره ای نیازهایتان آگاه نیستید و طبیعتاً قادر نخواهید بود تا آن نیازها را با صراحت بازگو کنید.

عواقب منفی باور به افسانه ی عشقی (4):

1 از شناسایی رابطه ی خوب و سالم باز می مانید، فقط به این دلیل که همسر شما نیازهایی را که خود باید برای خودتان برآورده کنید، برآورده نمی کند.

همین که در دفترم نشستم آندریا اعلام کرد: «من فکر می کنم باید از شوهرم جدا شوم »او از من وقت قبلی گرفته بود تا درباره ی ازدواجش که دچار بحران بزرگی شده بود، صحبت کند. آندریا بیست و هفت ساله، زیبا و ورزشکار بود. او دو سال بود که با بنیامین ازدواج کرده بود.

پرسیدم: «خوب، مشکل چیست؟ »

آندریا جواب داد: «نمی دانم، زیاد خوشحال نیستم. فکر می کردم ازدواج بهتر از این ها باشد. این که چیزهایی را برای من عوض کند. اما به نظر می آید که هیچ تغییری اتفاق نیفتاده است و من دیگر امید خود را از دست داده ام ».

از او پرسیدم: «فکر کردی ازدواج چه چیزی را باید تغییر بدهد؟ »

او جواب داد: «فکر می کردم می تواند اعتماد به نفس، وضوح و هدفمندی بیشتری به زندگی ام بدهد. اما به جای آن فقط بیشتر گیج شده ام ».

به او گفتم: «بیا درباره ی بقیه ی زندگی ات صحبت کنیم. شغلت چیست؟ »

«خوب، درحال حاضر، بی کارم، شش ماه پیش یک شغل داشتم، اما استعفا دادم. به دلیل آن که کارم را دوست نداشتم. من واقعاً نمی دانم چه کاری را دوست دارم. همه اش فکر می کنم اگر از این ازدواج بیرون بیایم، احساس بهتری خواهم داشت ».

«آیا گله و شکایت به خصوصی از بنیامین داری؟ »

آندریا بعد از یک دقیقه فکر کردن گفت: «نه، او واقعاً با محبت و دوست داشتنی است. فقط مرا خوشحال نمی کند ».

بعد از کمی صحبت با آندریا کاملاً واضح بود که مشکل رابطه ی آن ها، شوهرش نبود، بلکه خود آندریا بود. او هیچ هدفی در زندگی اش نداشت. او با بنیامین ازدواج کرده بود به امید آن که تمام خلأهای درونی او را پر کند و اعتماد به نفس پایینش را بالا ببرد. اما این وظیفه ی خود او بود، نه بنیامین. به جای آن که به دنبال شغل باشد، یا تحصیلاتش را تمام کند، روزها را به این می گذراند که به سالن ورزشی برود یا تلویزیون تماشا کند.

آندریا یک زن لوس و خودخواه بود که هرگز بزرگ نشده بود. اما صرف نظر از این که چقدر بنیامین او را دوست می داشت، نمی توانست خلأهای درونی او را پر کند. چون هنوز از درون احساس خلأ می کرد، فرض را بر این می گذاست که ازدواج او را ارضاء نکرده است. حقیقت این بود که بنیامین شوهر خوبی برای آندریا بود، اما آندریا با خودش خیلی خوب نبود. عدم رضایت او از ازدواج نبود، بلکه از خودش بود.

این رؤیا که عشق حقیقی همه مشکلات را حل می کند، رویایی مهلک است. این رویا می تواند باعث شود که شما رابطه ی خوب خود را پایان بدهید، با این چشم داشت که همسرتان کاری را برای شما انجام دهد که باید خودتان انجام بدهید.

اگرپیش از ازدواج احساس تهی بودن می کنید، پس از ازدواج نیز به همان اندازه، احساس تهی بودن خواهید کرد.

2 از همسرتان به دلیل ندادن چیزی به شما که می بایست خودتان در جای دیگر آن را پیدا کنید، منزجرخواهید شد.

اشکال دیگری که باور به این که همسر مطلوب تمام نیازهای شما را برآورده می کند، این است که به او فشار می آورید تا برای شما همه چیز باشد. بارها و بارها شنیده ام که زنان از این موضوع شکایت دارند که ای کاش شوهرشان به جای آن ها به خرید می رفت و از پرسه زدن در مغازه های عتیقه فروشی نیز لذت می برد و یا از تغییر دکوراسیون خانه خوشش می آمد. سال ها طول کشید تا بفهمم که ما زن ها احتیاجاتی داریم که مردها نمی توانند و نباید هم برآورده کنند. نیازهای احساسی مثل: عشق، محبت، دوستی و غیره جزء این نیازها محسوب نمی شوند. منظورم نیازهایی است که زن ها می بایست از برآورده کردن آن ها، حتی لذت نیز ببرند. خانم ها، این حقیقت را بپذیرید. بیشتر شوهرها هرگز از مشارکت در تغییر دکوراسیون خانه، مهمانی تولد بچه ها، جورکردن نمونه های پارچه برای یک کاناپه جدید، یا ساعت ها این طرف و آن طرف گشتن در فروشگاه های بزرگ، آن گونه که ما زن ها لذت می بریم، لذت نخواهند برد. اینها نیازهایی هستند که به طرزی بهتری، توسط زنان دیگر برطرف می شوند.

به نظرمی آید که مردها در این زمینه، توقعات کمتری نسبت به ما زن ها داشته باشند. اما مردها هم به سهم خود دلسردی هایی را تجربه می کنند، به این دلیل که ما زن ها تمامی نیازهایشان را برآورده نمی کنیم. جفری چند سال پیش، این مرحله را تجربه کرد و در این که آیا من برای او مناسب هستم یا نه، دچار تردید شد. من تا سر حد مرگ وحشت زده شده بودم، اما همین که درباره ی این موضوع صحبت کردیم، معلوم شد که نگرانی های او بیشتر حول یک موضوع دور می زنند: ورزش، او از لحاظ ورزشی بسیار با استعداد بود و به تمام ورزش ها عشق می ورزید. گر چه من هم از ورزش لذت می برم، اما به نحوی گرایش دارم که چیزهای دیگری را در زندگی خود، در اولویت قرار دهم. هرچه بیشتر درباره ی آن صحبت کردیم، جفری بیشتر مطمئن شد که افسانه ی عشقی اوست که می گوید:

«زن مطلوب زنی است که با او بیرون برود و یک توپ بیسبال را با او به این طرف و آن طرف بیندازد و آخر هر هفته با او راکت بال بازی کرده و به طور جدی بدنسازی نیز کار کند ». جفری خود را از همگی اینها محروم کرده بود، زیرا می خواست من هم مانند او، این چیزها را انجام بدهم. او اعتراف کرد: «از تو به دلیل این که مرا از علاقه ام محروم می کردی، منزجر بودم »ما توافق کردیم که من هم سعی کنم تا فعالیت ورزشی بیشتری را با او انجام بدهم و او نیز موافقت کرد که به یک تیم بیسبال برود و با دوستانش قرار بگذارد که بدنسازی کار کنند و برای چیزهایی که از آن لذت می برد، وقت بگذارد و بدین گونه خود را در این زمینه ارضاء نماید.

حقیقت افسانه ی عشقی (4):

همسر مناسب، بسیاری از نیازهای ما را برآورده می کند، اما نه همه ی آن ها را.

ما هر کدام فهرستی خاص از آرزوهایی داریم که فکر می کنیم یک همسر مطلوب باید بتواند برای ما برآورده کند. اما در این باره نکته ای وجود دارد، پاره ای از نیازها هستند که فقط همسرشما باید آن ها را ارضاء کند، اما نیازهای دیگری وجود دارند که دوستان، خانواده و یا آشنایان شما نیز می توانند برای شما برآورده کنند.

کاملاً اهمیت دارد که ما بین چیزهایی که دوست داریم در همسرمان وجود داشته باشد و چیزهایی که باید در همسرمان وجود داشته باشد، فرق بگذاریم.

اگر جفری درستی افسانه ی عشقی (4)را زیر سؤال نبرده بود، ممکن بود به ازدواجمان پایان بدهد و درجستجوی خانم ورزش سال 1992 برود و ارتباط عمیق و قدرتمندی را که داریم، ترک گوید.

افسانه ی عشقی (5)

جاذبه ی زناشویی قوی، همان است

آیا تا به حال خودتان را متقاعد کرده اید که عاشق کسی هستید که تنها بهانه ای برای ادامه ی روابط نامشروع تان داشته باشید؟

آیا با گفتن این جمله به خودتان که دیوانه وار دل باخته اید، کسی را تعقیب کرده اید، و بعد تشخیص داده باشید که آن عشق نبوده، بلکه شهوت بوده است؟

آیا تا به حال در رابطه ای بوده اید که تنها زمانی که هیچ دعوایی میان شما وجود نداشت وقتی بود که دربستر بودید؟

به راستی که این افسانه ی عشقی ما را توی دردسر می اندازد. پایه و اساس این افسانه ی عشقی، احساس گناهی است که ما به طور ذاتی، به واسطه ی فرهنگ خود، درباره ی روابط زناشویی داریم. از آن جایی که اجتماع، تعلیم، تربیت و اخلاقیات ما، اغلب این اجازه را به ما نمی دهد و آن را مردود می داند، پس به اشتباه تصور می کنیم که هرگاه نسبت به کسی جاذبه ی زناشویی داریم، عاشق او هستیم.

من این موضوع را فرمول «تداخل شهوت در عشق »می نامم.

فرمول تداخل شهوت در عشق

1 ابتدا، جاذبه ی زناشویی قدرتمندی نسبت به یک فرد پیدا می کنید و یا به عبارت ساده تر، احساس شهوت می کنید.

2 سپس بر اساس آن میل عمل کرده و با او مبادرت به رابطه ی نامشروع می کنید.

3 سپس از این که با شخصی که ارتباط روحی چندانی با او ندارید، از لحاظ زناشویی صمیمی شده اید، احساس گناه و ناراحتی می کنید.

4 سرانجام برای آن که شهوت خود را موجه جلوه دهید، با او رابطه ی نزدیک ایجاد می کنید.

روشن است که منظور من این نیست که هر وقت رابطه ای ایجاد کردید، بر طبق فرمول تداخل شهوت در عشق، عمل کرده اید. گرچه چنانچه به افسانه ی عشقی (5)اعتقاد دارید، ممکن است بیشتر از آن چیزی که فکرش را می کنید، خود را در چنین شرایطی بیابید.

در زیر پاره ای از عواقب باور به افسانه عشقی (5)آمده است.

1 خود را با کسانی درگیر می کنید که با آن ها تفاهم ندارید.

آن، بیست و شش ساله، برای خرید از یک فروشگاه پوشاک بازدید می کرد. اتفاقی که در طی آن افسانه ی عشقی (5)، او را از لحاظ روحی به زحمت انداخت به این قرار است:

«من برایان را وقتی اسکی می کردیم، دیدم. فکر می کنم دور بدون از خانه، سرما و این حقیقت که او روی چوب اسکی هایش بسیار جذاب بود، بر قضاوت عاقلانه ی من چیره شد. به زودی ازدواج کردیم. شاید به دلیل ارتفاع بود، اما هرگز چنین چیزی را در تمام زندگی ام تجربه نکرده بودم. برایان از این که در مهرورزی مهارت داشت، احساس غرور می کرد و حقیقت هم چیزی جز این نبود. من کاملاً مطمئن بودم که از عشق شوهرم، سر ازپا نمی شناسم ».

«تعطیلات تمام شد و او به سر کار برگشت. روزها تلفنی با هم صحبت می کردیم چرا که هر دو سرکار می رفتیم. جاذبه ای که بین ما وجود داشت، خارق العاده بود و من این طور استنباط کردم که به احتمال قوی او را خیلی دوست دارم که چنین احساسی می کنم. ما حتی شروع به صحبت درباره ی بچه دار شدن کردیم ».

«آن تابستان تصمیم گرفتیم تا دو هفته مرخصی بگیریم و آن را در خانه بگذرانیم. لحظات انتظار برای رسیدن برایان به سختی می گذشتند. چند روز اول، مثل همیشه واقعاً فوق العاده بود. اما یک دفعه همه چیز به هم ریخت و ما شروع

کردیم به بحث و دعوا درباره ی همه چیز. اولین چیز، موضوع سیگار کشیدن براین بود. من می دانستم که او سیگار می کشد، اما آن قدر به چیزهای دیگر مشغول بودیم که فرصت سیگار کشیدن را نداشت. اما حال فرصت بیشتری داشتیم و به نظر می رسید که او مدام سیگار می کشد. هرگز توجه نکرده بودم که او تا چه حد منفی است. او همیشه چیز بدی درباره ی دوستانم، دکوراسیون خانه و طرز رانندگی ام پیدا می کرد که بگوید و همه چیز به تدریج بدتر می شد تا آن جایی که همه چیز تعطیل شد و دیگر این طور شد که ثانیه شماری می کردم تا او به سرکار برگردد ».

«صبحی که او به سرکار برگشت، در رختخوابم دراز کشیدم و خون گریه کردم. خیلی گیج بودم و احساس می کردم رویاهام در برابر چشمانم، همگی خرد و نابود شدند. چند روز بعد را به فکر کردن درباره ی ادامه زندگی ام با برایان گذراندم. ناگهان همه چیز برایم واضح شد. من هیچ وقت با برایان که شوهرم بود، رابطه ای نداشتم. تمام کاری که با هم کرده بودیم، خوشگذرانی بود. ملاقات اول ما یک خوشگذرانی بیش نبود. آن روزها، تمام وقتمان پای تلفن می گذشت که آن هم پر از چرند و پرند گفتن شده بود و هر بار هم که خانه بودیم … من هیچ گاه برایان را به عنوان پدر بچه هایم در نظر نگرفته بودم، فقط به عنوان یک «دن ژوان »به او نگاه کرده بودم. به مجرد این که او را به چشم همسرم نگاه کردم، دیدم که حتی از او زیاد خوشم نمی آید ».

آن، قبلاً به هیچ مردی جذب نشده بود، بنابراین وقتی برایان را ملاقات کرد و جرقه ها به این طرف و آن طرف پرتاب شدند، فرض کرد که پس باید عاشق شده باشد. برای او همچنین سخت بود تا بپذیرد و اعتراف کند که از ناحیه ی شخصی که او را دوست ندارد و هرگز نیز نمی خواهد که با او زندگی کند، تا این حد تحت تأثیر قرار گرفته باشد. او با پرداخت بهای گزافی آموخت که شهوت، همیشه به معنای عشق نیست. تنها نقطه ی مشترک برایان و آن، این بود که هر دو عاشق اسکی و خوشگذرانی بودند. این ممکن است برای یک دوره ی خوشگذرانی کافی باشد، اما برای یک زندگی مادام العمر و موفق، کافی نیست.

2 بیش از آنچه باید، به رویایتان می چسبید و به سختی کسانی را که برای شما مناسب نیستند، رها می کنید.

جمال یک روز، بعد از سمیناری که در آن درباره ی افسانه های عشقی صحبت کرده بودم، نزدیکم آمد و با ابراز تعجب گفت: «شما دقیقاً داشتید مرا توصیف می کردید ». جمال سی و هشت ساله بود و از همسر قبلی اش جدا شده بود. داستان او چنین بود:

«من وقتی که جوان بودم با یکی از همکلاسی های دبیرستانی ام ازدواج کردم. من نسبتاً با تجربه بودم ولی او هرگز به غیر از من، قبلاً با هیچ کس دیگری نبود. بنابراین مدتی طول کشید تا بفهمم با هم تفاهم نداریم. بعد از سالیان، دیگر برایم جذاب نبود. اگرچه من او را خیلی دوست داشتم و دو بچه داشتیم، تلاش کردم که ازدواجم را به خاطر بچه ها حفظ کنم. سرانجام وقتی سی و یک ساله بودم، ازدواجم را ترک کردم و طلاق گرفتم ».

من از نوزده سالگی مرتباً بیرون رفته بودم و دوباره آماده بودم که شروع کنم. به خود قول داده بودم که هرگز با کسی که جاذبه ای برایم ندارد، ازدواج نکنم. اعتراف می کنم که برای چند سال اول، واقعاً حریص بودم، بسیار می ترسیدم دوباره با کسی ازدواج کنم که برایم جذاب نباشد، بنابراین فقط به خواستگاری زن هایی می رفتم که برایم جذاب باشند ».

«بدین ترتیب بود که با صبرینه ازدواج کردم. ما در یک مهمانی بودیم و او نشسته بود. اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، بدنش بود. او دقیقاً مثل زن رویاهای من بود. ما با هم صحبت کردیم و سپس شام خوردیم. دیگر نمی خواستم مجرد بمانم. او مثل یک اسب وحشی بود. همان احساسی را داشتم که همیشه فکر می کردم به زن مطلوب خود خواهم داشت ».

«به خود قول داده بودم دوباره با کسی درگیر نشوم. مگر این که از انتخابم کاملاً مطمئن باشم. اما عزم من از بین رفته بود. صبرینه همه اش زمزمه می کرد و خودش را دور می پیچاند تا سرانجام چیزی را که می خواست، به دست می آورد. در نهایت هم این طور شد که در عرض یک ماه ازدواج کردیم.

از همان اول، مشکلات شروع شدند. من متوجه شدم که صبرینه از لحاظ مالی از طرف نامزد قبلی اش حمایت می شد و اینکه یک عالمه صورت حساب های پرداخت نشده به روی هم انبار کرده بود. من افسون شده بودم و تمام بدهکاری های او را تا شاهی آخر، پرداخت کردم ».

فرار از زندان بهشت زناشویی
جمال ادامه داد: «شش ماه گذشت و زندگی ما مثل ترن هوایی، بالا و پایین می رفت. یک دقیقه با هم دعوا داشتیم، دقیقه بعد، با یکدیگر مهر می ورزیدیم، صبرینه مثل یک بچه ی لوس و بی مسئولیت بود او هرگز دنبال شغل نبود و تمام انرژی ام را از من کشید. می دانستم که باید از او جدا شوم. اما هر وقت که به او می گفتم، مرا اغوا می کرد و باز همه چیز آرام می شد.

تا آن که یک روز با لباس های جدیدی که هزار دلار می ارزیدند، به خانه آمد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. گذاشتم و رفتم. اولین بار بود که پس از ماه ها احساس آزادی می کردم. اما متأسفانه این احساس دیری نپایید. صبرینه دوباره به من زنگ زد و دوباره سر و کله اش پیدا شد. لباسی بسیار تحریک کننده و زننده پوشیده بود. این بار هم نتوانستم مقاومت کنم. باز چند روز آشتی بود و من دوباره به هم می زدم. یک یا دو ماه
نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد