همسر

همسر

همسر
همسر

همسر

همسر

شوهرم به موفقیتهایم حسادت می‌کند!

گفته‌های زن:

روی چه کسی می‌توانم حساب کنم؟

نرگس می‌گوید: گاهی از خواب با ناراحتی عجیبی بیدار می‌شوم و خیلی خسته و بی رمق و عصبی هستم. من و محمود دوازده سال پیش با یکدیگر ازدواج کردیم سه سال پیش رونق کسب و کار شرکتی که در آن کار میکرد خوابید و ما تصمیم گرفتیم که من تنها نان آور خانه باشم و او مسئول نگهداری بچه و خانه باشد.

در آن زمان این فکر خیلی خوبی بود اما این روش برای همیشه کار آرایی نداشت. محمود هنوز به دنبال درست کردن دستگاههی فرسوده شرکت بود و بیست ساعت در هفته وقتش را به این کار اختصاص می‌داد و بقیه وقت را هم به گونه دیگر سپری می‌کرد.

ما همیشه بحث جدل داشتیم زیرا محمود نمی‌خواست قبول کند که در آمد من خیلی بیشتر از درآمدی است که او می‌تواند داشته باشد و من موفق تر از او هستم.

سال گذشته هنگامیکه ما برای پرداخت وام خانه رفته بودیم، مسئول بانک نگاهی به فرم هردوی ما انداخت و شروع به خندیدن کرد و گفت: " اینجا را ببنین درآمد زن تو درآمدی بیشتراز تو دارد " در آن لحظه من آرزو داشتم سیلی به صورت آن مرد بزنم، محمود از حرف او خیلی خجالت زده و ناراحت شد، اما هیچ چیز بر زبان نیاورد ولی این را می‌دانستم که محمود آگاه است که ساعات کاری من بیشتر است.

بیشتر روزها ساعت 5/7 صبح از خانه بیرون می‌رفتم و تا 5/9 شب باز نمی‌گشتم و هنگام بازگشت تنها خواهان یک دوش و خوابیدن بودم.

داشتن شوهری که آنقدر جذب اخبار و تلویزیون باشد که وقتی برای درست کردن غذای بچه‌ها نداشته باشد برای من رمقی باقی نمیگذاشت. مگر درست کردن یک غذای ساده و حاضری کار سختی است؟

شنبه گذشته من یک برنامه ی کاری نیمه تمام داشتم و از شوهرم خواستم بچه‌ها را به بیرون ببرد و آنها را سرگرم کند، من فکر می‌کردم بچه‌ها را به پارک و یا به یک جای آموزشی خواهد برد ولی او آنها را به کلوپ اجاره فیلم برده بود و برای آنها بازی کامپیوتری خریداری کرده بود.

من واقعا از او نا امید شدم و چیزهایی که هیچگاه نگفته بودم بر زبانم جاری شد اما آخر وقتی نمی‌توانم روی شوهرم حساب کنم، به چه کسی باید اعتماد کنم.

من و محمود در یک شرکت همکار بودیم و آنجا با یک دیگر آشنا شدیم عاشق او شدن کار خیلی آسانی بود زیرا هم زیبا و خوش تیپ بود و هم با مزه و کمی هم احساساتی.

ما با هم قرار‌های زیادی می‌گذاشتیم و وقت زیادی را با یکدیگر می‌گذراندیم و همه به ما می‌گفتند: شما زوج خوشبختی خواهید شد و خیلی شبیه به یکدیگر هستید. اما وقتی ازدواج کردیم دریافتیم، تفاوت‌های زیادی داریم. من خیلی اجتماعی هستم اما محمود بسیار خجالتی و ساکت و گاهی اوقات ترسو.

من خیلی سعی می‌کردم با او در مورد احساسش صحبت کنم ولی او گاهی حتی نمی‌دانست چه احساسی دارد. گاهی مشکلات را مطرح می‌کردم و او مشکلات را نادیده می‌گرفت تا من آنها را حل کنم. به هر حال ما ازدواج کردیم و شرکت اجازه نمی‌داد دو زوج در آنجا کار کنند، بنابراین محمود تصمیم گرفت شغل عمویش را در شرکت او ادامه دهد.

من بالاخره تخته ی پرش خود را در شرکت یافتم و روز به روز در حال پیشرفت بودم و این در حالی بود که کار محمود به خوبی پیش نمی‌رفت. عمویش بعد از ملحق شدن محمود با بحران عجیبی روبرو شد و ورشکسته شد. و فکر نمی‌کنم کسی می‌توانست آنها را نجات دهد و خدا را شکر که حقوق من برای ادامه زندگی وجود داشت وگرنه خدا می‌دانست بر ما چه می‌گذشت.

حقیقت این بود که من کارم را دوست دارم. من حالا مدیر فروش هستم و حدود صدها نفر تحت پوشش من کار می‌کنند. من از همان دوران کودکی رویای درآمد زیاد و موفقیت را در سر می‌پروراندم و مادرم الگوی رفتاری من بود.

در بانک کار می‌کرد و زنی دوست داشتنی بود. و تنها با در آمد خود شش فرزندش را بزرگ کرده بود. پدرم که پنج سال پیش درگذشت، یک ارتشی بود او اعتیاد داشت و تمام حقوق بازنشستگی اش را خرج اعتیادش می‌کرد. آنها همیشه با یک دیگر دعوا و نزاع داشتند.

من هم می ترسیدم زندگی من هم به این سو گرایش پیدا کند. نه، شوهر من معتاد نبود ولی چون تمام بار مسئولیت خانه بر دوش من بود این احساس را داشتم. با اینکه خیلی سرم شلوغ بود ولی تا آنجایی که می‌توانستم مشکلات بچه‌ها را رفع می‌کردم. و محمود از کارهای بچه‌ها و نیز کارهای خانه شانه خالی می‌کرد.

ولی این را باید اعتراف کنم از لحاظ احساسی بیشتر از من به بچه‌ها نزدیک بود و من از این موضوع حسادت می‌کنم. به این دلیل که من گاهی کلاس‌های تقویتی دخترم و یا مشکلی که برای پسرم پیش آمده بود را فراموش می‌کردم ولی محمود خیلی خودخواه بود. او بچه‌ها را از من دور می‌کرد و بین من و آنها فاصله می‌انداخت و باعث می‌شد من گاهی احساس تنهایی کنم.

او همیشه بخاطر ساعات کاری زیاد من گله می‌کرد. یعنی او نمی‌توانست ارتباطات کاری من را درک کند من اگر زیاد کار نمی‌کردم نمی‌توانستم ارتقا پیدا کنم و در نتیجه از لحاظ مالی دچار مشکل می‌شدیم.

ما هیچگونه ارتباطی نداشتیم و روابط زناشویی ما ماهها پیش از بین رفته بود وهر دو بسیار متشنج و ناراحت بودیم و او حاضر به رفتن پیش مشاور نبود. شما می‌دانید زندگی متلاشی می‌شود اگر احتیاج به مشاوره باشد ولی از آن امتناع شود. و من او را مجبور به این کار کردم زیرا دیگر طاقت نداشتم.

گفته‌های مرد:
"قطب مثبت "
نرگس خودش را پیشرو و فعال معرفی می‌کند در حالی که اغلب مردم فکر می‌کنند او زورگو و ارباب منش است. او همیشه در مقابل من است و به خاطر اینکه کارها را آن طورکه مد نظر اوست انجام نمی‌دهم مرا مواخذه می‌کند.

مقیاس من برای تمیزی با او متفاوت است. وقتی نرگس می‌گوید من بهتر از تو کار می‌کنم، من واقعا عصبی می‌شوم و از اتاق بیرون می‌روم. و از بحث بیشتر با او جلوگیری می‌کنم. با این حال در بحث و جدل همیشه بازنده هستم و آدم شکست خوردهء آن بازی هستم، وقتی بازی را می‌بازم، تغییر قالب و در جایی دیگر تلافی می‌کنم.

شنیدن جمله ی تو پدر خوبی هستی واقعا برای من مثل یک آرزو می‌ماند. شما واقعا نمی‌دانید او چگونه با من رفتار می‌کند. زندگی با چنین زنی بسیار مشکل است. من عاشق پرانرژی بودن و شور نشاط و با مزه گی او شدم، اما حالا دریافتم که اینها تنها برای به دام انداختن من بود.

من درک میکنم که نرگس اضافه وقت کار می‌کند که و نیز محل کار او دور است ولی در ماه گذشته تنها دو بار با خانواده شام خورده است. و هنگامیکه قول می‌دهد زود به خانه بیاید و همه با هم شام بخوریم همان شب دیر می‌آید او باعث می‌شود که من فکر کنم که بی ارزش هستم.

همانطور که نرگس گفت من بعد از ازدواج تصمیم به ادامه کار در شرکت عمویم کردم و بعد از ورشکستگی همسرم بود که زندگی ما را اداره می‌کرد. و من فکر نمی‌کنم هیچ یک از ما تصمیم به این راه طولانی مدت را داشت.

نرگس هر کاری که می‌توانست برای بی ارزش نشان دادن من انجام می‌داد. خیلی وقتها به من می‌گفت من تو را فقط برای نگهداری از بچه‌ها می‌خواهم من آقا، خانم خانه، با تمام مسئولیتها بودم و او با من مثل یک همسر رفتار نمی‌کرد. او با من مثل زیر دستش رفتار می‌کرد و همه تصمیم گیری‌ها با او بود بله نرگس مرا بالاجبار به دفتر مشاوره آورد اما ما واقعا نمی‌توانیم با یکدیگر کنار بیاییم.

گفته‌های مشاور:
در ابتدا نرگس و محمود هر دو مانند شیر خشمگین بودند که رفتارهای بعد ابتدایی و کوتاه مدت آنها به عادتهای بلند مدت بدل شده بود آن دو برای مدت طولانی به نزاع می‌پرداختند و به ندرت مشکلاتشان را با صحبت بر طرف می‌کردند.

آنها بر سر تقسیم کار که پایه و اساس است مشکل داشتند و هیچگاه به دنبال راه حلی عقلانی که هر دوی آنها را ارضاع کند نبودند.

قبل از آنکه این دو تمرینات عملی را آغاز کنند باید بیاموزند که چگونه عصابانیت خود را کنترل کنند بنابراین همه ی محاوره‌ها به یک میدان جنگ تبدیل نمی‌شود. نرگس باید درک کند که وقتی برای پرداختن به شوهرش بگذارد به جای آنکه از سر کار یک راست به رختخواب برود.

او همچنین با شوهرش مثل یک زیر دست برخورد می‌کرد و به او حالت امرانه سخن می‌گفت، او باید جلوی اینگونه سخن گفتن را می‌گرفت و یا اگر سخنی اشتباه بر زبانش جاری می‌شد با جمله، عزیزم خیلی متاسفم، آن را جبران می‌کرد.

نرگس با دیگران در ارتباط بود ولی محمود مانند یک بمب ساعتی بود و همه عصبانیت را در خود نگه می‌داشت و ناگهان منفجر می‌شد.

او بیشتر اوقات در حال دفاع از خود در مقابل سرزنشهای نرگس بود. او بسیار خجالتی و بدون اعتماد به نفس بود.

نرگس و محمود انتقاد و نزاع را کنار گذاشتند و به دنبال راهی هستند که با صحبت بتوانند راه حل درستی برای مشکلات پیدا کنند. برای این منظور این دو بایدکلمات بکار برده شده را عوض کنند. به طور مثال به جای کلمه ی من، ما را به کار ببرند و یا بجای دستور به طرف مقابل از او خواهش کنند و یا از او طلب مشارکت انجام کاری را نمایند.

مثلا نرگس بجای اینکه به محمود بگوید " تو به دخترمان اجازه نباید بدهی با ضبط روشن به تکالیفش بپردازد " می‌تواند اینگونه بیان کند. " محمود جان من فکر می‌کنم روشی که دخترمان برای درس خواندن برگزیده روش غلطی است، ما باید در این باره با یک دیگر صحبت کنیم. "

بدینگونه بچه‌ها نیز می‌آموزند که پرخاشگرانه با والدین خود صحبت نکنند.

بطوریکه بچه‌ها اذعان کردند: ما به قدری از رفتارها و فریادها و لحن‌های توهین آمیز پدر و مادرمان ناراحت می‌شدیم که فراموش می‌کنیم هدف اصلی صحبت آنها درست است. آنها هنگامی می‌توانند برنامه ای برای تقسیم وظایف پیاده کنند که بتوانند صادقانه با یکدیگر صحبت کنند، به نظر من پدر و مادر قبل از تولد فرزندان باید برای تقسیم وظایف با یکدیگر صحبت کنند و این تقسیمات نباید دائمی باشد باید بشود بنا به شرایط آنها را تغییر داد.

برای این دو، صحبت و زمان دو فاکتور نجات دهنده بود. کم کم مقدار زیادی از تنش‌ها رفع شد و دیگر موضوعات بسیار ساده که بزرگ می‌نمودند از بین رفت. و خیلی راحت موقعیتی را می‌ساختند که هر دو از آن لذت می‌بردند و محمود بسیار اعتماد به نفس پیدا کرد و دیگر احساس می‌کرد خیلی پدر خوب و شوهر خوبی است. و نرگس بسیار نرم شد لحن عامرانه ی خود را کنار گذاشت. آن دو هر جمعه کنار یکدیگر می‌نشستند و وظایف هفته ی آینده را تقسیم می‌کردند. ولی اگر اتفاق غیر منتظره ای پیش می‌آمد ما هیچ یک شانه خالی نمی‌کردیم بلکه با مهربانی آن را حل نمی‌کردیم برای نرگس شغلش در درجه ی اول بود اما او سعی می‌کرد اغلب شام را با خانواده صرف کند. و برای دو ماه آخر هفته را برای گذراندن با خانواده به سر کار نرفت.

محمود بعد از پایان مشاوره درمانی گفت: " من فکر می‌کنم اکنون زندگی ما در دست ماست، ماهر دو برای خانواده، سفر، کار و … تصمیم می‌گیریم. "
نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد